محدثه محزون :: 𝕬𝖗𝖍𝖆𝖎𝖓

𝕬𝖗𝖍𝖆𝖎𝖓

Snowman

𝕬𝖗𝖍𝖆𝖎𝖓

She has a kind soul, but a cold heart
💙❄⛄💙❄⛄
Since I was a child
I've always loved a good story
I believed that stories helped us to ennoble ourselves
to fix what was broken in us
and to help us become the people we dreamed of being
Lies that told a deeper truth

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان

۱۱۸ مطلب توسط «محدثه محزون» ثبت شده است

در زیر آسمان تهران روی پشت بام قدم میزدم
شهر عجیبی ست!
جایی که به آن تعلق داشتم شبهایش ستاره باران بود.
آسمانی بشدت تیره و صاف و پر از نور های رنگارنگ.
آسمان اینجا کدر است.
و چیزی که در شب چشمهایت را نوازش میدهد درخشش ستارگان نیست، روشنایی چراغهای این شهر است.
و در هر کدام داستانی در جریان است.
داستان هایی از نویسندگانی که هرگز نوشته نخواهند شد.
به طرز غم انگیزی زیبا!
می چرخم و می چرخم
روشن می شوند.
خاموش می شوند.
خاموش می شوند...
هیچوقت در جهت یابی خوب نبودم.
پیدایش نمی کنم.
(لبخندی میزنم)
من در این میان دوست داشته شدم.
خندیدم،
گریستم،
گاهی پرواز کردم و گاهی دویدم
و گاهی...
گاهی رقصیدم.
و گاهی،
گاهی...
فراموش شدم!
فراموش کردم!
( به خودم می آیم که ثابت به یک نقطه خیره شده ام)
آری منم یکی از همین چراغ های شهرم که داستان های نگفته بسیار دارم.
چراغی روشن همراه با رویاهای رسیده و نرسیده.
چراغی روشن که نمیدانم کی خاموش می شود...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۹
محدثه محزون
شایذ برای فراموشی باید نوشت.
چند سال پیش وقتی در موسسه ی محل کارم منتظر همکارم بودم روی میز وسط سالن تعدادی کتاب بود.
یکی از کتاب ها توجهم را بیشتر جلب کرد چون نام مولانا روی آن بود.
الان بخاطر ندارم که نام کتاب چه بود. شاید فیه ما فیه بود!
اما همینطور که در حال ورق زدن بودن چشمم به متنی خورد و همانجا آن متن را نوشتم.

" خیال من این آدم را نزد من می آورد. بدون کوچک ترین حرفی، خیال او را به سوی من می کشد، سخن بهانه است.
چیز دیگری آدمهارا به سوی هم می کشد. خیال هر چیز، آدمی را به سوی همان چیز میبرد."

اون موقع ها با این متن خیلی عشق می کردم.
چقدر خوب و زیبا و درست بود.
ولی کاش آدمی این قدرت را نداشت.
کاش خیال انقدر درد نداشت...
خیال آدمی در اوج زیبایی نفرینیست که تا مدت ها تسخیرت می کند...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۹
محدثه محزون
+ کاش می شد روزهایی خالی از حس بود
خالی از حس تنفر
خالی از حس غم، حسرت...
خالی از دوست داشتن خالی از شوق، خالی از شادی...
خالی از حرکت کردن
از پرواز کردن و رسیدن!
کاش روزهایی بود که با دکمه ای همه چیز متوقف می شد
که برای لحظه ای بایستی
ببینی از کجا آمده ای با که آماده ای به کجا می روی؟!
اگر پر از احساسات منفی بوده ای ارزشش را داشته؟!
اگر سعی کردی همه چیز را زیبا ببینی و مهربان باشی چی؟!
با تمام قدرت سعی می کنی نگه داری چیز هایی را که از دست می روند و رها می کنی چیزهایی را که با اختیار خود ماندند!
چرا؟!
دوست می داری آدمهایی را که لحظه ای دست از آزار دادنت بر نمیدارند و رها می کنی آنهایی را که بی بهانه دوستت دارند!
چرا؟!

- می دانی؟! شاید آدمی همین است. تا ندارد قدر می داند و حسرت داشتنش را می خورد و وقتی دارا شد صرفا فقط چیزی به داشته هایش اضافه کرده!

+ و ای کاش می دانست که روزی دوباره از دست خواهد داد و اینبار برگشتی نیست برای جبران آنچه از دستش رفته!

- متاسفانه دنیای آدم ها اینگونه است.
حسرت می خورد
بدست می آورد
فراموش می کند
بی ارزش می کند
از دست می دهد
و دوباره حسرتش را میخورد...

+ کاش آدم ها کمی درخت شوند. باد شوند. برف و باران شوند. ابر شوند.
کاش آدم ها برای یک روز آدم نباشند...
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۵۵
محدثه محزون
- بیا!
وقت رفتن است!
اینکه سرزمین جدید با خود چه دارد را نمی دانم.
اینکه داستان چیست را هم نمی دانم.
اما کاش بعدی مقصد باشد.
از این همه نرسیدن خسته ام.
از این همه وجود نداشتن،
از این همه تلاش کردن و تعلق نداشتن خسته ام!

+ و باد دوباره برگ را در آغوش کشید و برد.
به سرزمین های دور...

+ برگ رسیدن می خواست و باد رقصیدن با او را...
راستش نمی دانم برگ متعلق به کدام دنیا بود که در برزخ باد گیر افتاده بود.
شاید آرامش برگ در به مقصد نرسیدن بود.
شاید باد سرزمین واقعی او بود.
نمی دانم...
تنها این را می دانم که سالیان درازیست که برگ و باد همسفرند...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۸
محدثه محزون

 

 

در آن تاریکی تنها چیزی که آرامش می کرد برخورد گاه تند و گاه ملایم بادی بود که از دل زمستان برخواسته بود.

پتو را کنار زد، آرام برخواست و در کنار پنجره ایستاد.

غم انگیز ترین و در عین حال زیبا ترین اتفاق دنیا...

سفید بود هر آنچه می دید

شادی و هیجان آن همه زیبایی نمی توانست زیر یک سقف و از پشت پنجره ارضا شود...

به زیر سقف آسمان رفت.

در میان خودکشی ابرها صورتش را به آسمان گرفت و چشمانش را بست...

هر تکه را با عضوی از صورتش حس کرد...

هر تکه داستانی داشت از سقوط تا نشستن و آب شدن.

هر تکه آوایی داشت که تا لحظه ی آخر می نواخت.

دستانش را گشود،

در آغوش کشید،

خندید،

چرخید،

رقصید.

زمان گم شد!

زندگی می بارید از دل تاریکی...

او برای این دنیا زیادی غیر واقعی بود و شاید دنیا بیش از حد برای او واقعی!

شاید او هرگز به سرزمین فراموش شده نرفت تا زمان را نگه دارد ولی زمان مدت زیادی بود که متوقف شده بود!

درست اولین باری که با پاهای برهنه وارد قلمرو سفید شد و گیسوانش خانه ی ابدی بلور های آسمانی زمان در دنیای او متوقف شد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۳
محدثه محزون

خیلی عجیبه!

میام اینجا که بنویسم

وقتی جایی برای نوشتن ندارم اینجا همیشه تنها جایی بوده که میتونستم برگردم و بنویسم

از همه چی

ولی عجیبه!

یه مدته زیادیه نمیتونم بنویسم

میام

خیره میشم به صفحه ی سفید

تایپ می کنم

پاک می کنم

تایپ می کنم

و پاک میکنم

دوباره خیره میشم

هجوم سیلی از افکار...

اما هیچکدوم قرار نیست تو کلمات خلاصه شن

خیره میشم به صفحه ی لپ تاپ

یکم مینویسم، پاک میکنم و در همین حین فکر می کنم....فکر...فکر...فکر...

و مغزم درد می گیرد

و خسته می شوم

صفحه همچنان سفید است فقط در انتها من تمام حرفهایم را زده ام...

نه برای تو که بخوانی

نه برای او که ببیند

برای خودم!

انگار این روزها تنها کسی که حرفهایم را می فهمد خودم هستم...

کافی نیستم...

فقط بنظر می رسد دیگر خواننده و شنونده ای جز خودم ندارم...

+ راستش اینکه آدم از یک جایی به بعد فقط و فقط نگاه می کند هنوز نفهمیده ام که می ترسد یا تمام شده است و یا شاید حس می کند که تعلق ندارد؟!

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۲۰:۲۶
محدثه محزون

+ وقتی هم رفتن درست است و هم نرفتن

وقتی هم ماندن غلط است و هم نماندن

وقتی تنهای تنها گیر می کنی بین هزاران درست و غلط و نمی دانی چه چیز بهترین است و چه چیز بدترین

وقتی بی نهایت کلمه از چشمانت جاری می شوند و زبانت به تو کمکی نمی کند

وقتی ب هر دو راه باور داری، ایمان داری...

در نقطه ی پایان و آغاز معلق می مانی...

 

+ درد داره!

خیلی درد داره!

بی رحمانه ترین تصمیمات را گرفتن و بی رحمانه انجام دادنشان!

و کسی جز خودت نباشد که بتوانی بگویی خوب نیستی...

 

+ اگر این راه غلط بود چرا تصمیم گرفتی؟!

اگر درست بود چرا متزلزل شدی؟!
میماندی چیزی عوض میشد؟!

نمی ماندی چه؟!
 

+ روزی روزگاری برای مدتی کوتاه کسی حرفهایم را شنید...

+ روزی روزگاری بی آنکه بگویم شنیده شدم...

+ روزی روزگاری من ماندم و من...

 

+ دیگر نمی دانم غلط چیست و درست چیست...
 

+ The End

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۶
محدثه محزون

+گاهی با خودم فکر می کنم چه بلایی بر سر آن دخترک خیال پرداز و خجالتی آمد؟!

دخترکی که عاشق آسمان شب هر چهار فصل بود.

بهار،

تابستان،

پاییز،

زمستان...

هر شب، بین ساعت های 3 تا 5 صبح

دخترکی که ساعت ها رویاهایش او را به دور دست ترین و دست نیافتنی ترین و بکر ترین مکان ها و اتفاقات دنیا می بردند.

 

- بزرگ شد!

سرزمین خیالی رویاهایش بعد از آن روز درون دختر بچه ای که در گوشه ای از قلبش زندگی می کند پنهان شد.

 

+نمیدانم ولی شاید روزی وقتی که کارش با این دنیا تمام شد دوباره به سرزمین جادویی خودش برگردد...

شاید بتواند در هر دو دنیا زندگی کند...

نمیدانم!

فقط امیدوارم تبدیل به آدمی نشود که سرزمین رویاهاش به فراموشی سپرده شود...

P.S: If we belong to each other, we belong
Anyplace anywhere anytime

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۸
محدثه محزون

یه بار یه جایی یه متنی خوندم که زندگی ما آدمها مثل کتاب می مونه
قرار نیست همه ی فصل هاش قشنگ باشن

قرار نیست همه شخصیت هایی که در برابرمون قرار می گیرن رو دوست داشته باشیم

قرار نیست همه اتفاقا شیرین باشن

اما همه ی اینا بخشی از کتاب زندگی ما هستن

بدون این بخش ها اتفاقات و آدم های خوب بی معنی میشن

پس چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم باید هر فصل رو خط به خط بخونیم و بریم جلو...

گاهی دلمون نمی خواد یه فصل تموم بشه، اما خب میشه...

هیچوقت هیچ فصلی از یک کتاب تا بی نهایت ادامه نداشته...

غم انگیزه...

حتی کتاب هایی با پایان خوش هم غم انگیزن

واژه ی پایان به طرز عجیبی قابلیت اینو داره که ساعت ها براش اشک بریزی و قلبت رو مچاله کنه...

و شروع...

واژه ای شیرین که با درد همراه است...

+ بنظرم وقتشه این فصل بسته بشه و فصل جدیدی شروع بشه...

I'm coming up only to hold you under+
I'm coming up only to show you wrong
And to know you is hard, we wonder
To know you, all wrong we were

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۰
محدثه محزون
این حالت رو که وقتی پر از حرفی ولی وقتی پای گفتن یا نوشتنشون میاد دقیقه ها خیره می شی نه کلمه ای برای گفتن پیدا میکنی و نه نوشتن، درک نمی کنم.
کمی فکر...
کمی تکان خوردن لبها
تعدادی خطوط عجیب روی کاغذ
و در نهایت رها کردن همه چیز و لبخند زدن
و بر میگردی به واقعیت
اما اینبار تمام آن حرفهای نگفته به سنگینی سابق نیستند.
نه گفته ای شان و نه نوشته ای اما احساس رهایی از آنها کاملا حس می شوند...
چقدر عجیب...
کمی سکوت،
و رهایی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۷
محدثه محزون