𝕬𝖗𝖍𝖆𝖎𝖓

𝕬𝖗𝖍𝖆𝖎𝖓

Snowman

𝕬𝖗𝖍𝖆𝖎𝖓

She has a kind soul, but a cold heart
💙❄⛄💙❄⛄
Since I was a child
I've always loved a good story
I believed that stories helped us to ennoble ourselves
to fix what was broken in us
and to help us become the people we dreamed of being
Lies that told a deeper truth

بایگانی
آخرین مطالب
نویسندگان
در زیر آسمان تهران روی پشت بام قدم میزدم
شهر عجیبی ست!
جایی که به آن تعلق داشتم شبهایش ستاره باران بود.
آسمانی بشدت تیره و صاف و پر از نور های رنگارنگ.
آسمان اینجا کدر است.
و چیزی که در شب چشمهایت را نوازش میدهد درخشش ستارگان نیست، روشنایی چراغهای این شهر است.
و در هر کدام داستانی در جریان است.
داستان هایی از نویسندگانی که هرگز نوشته نخواهند شد.
به طرز غم انگیزی زیبا!
می چرخم و می چرخم
روشن می شوند.
خاموش می شوند.
خاموش می شوند...
هیچوقت در جهت یابی خوب نبودم.
پیدایش نمی کنم.
(لبخندی میزنم)
من در این میان دوست داشته شدم.
خندیدم،
گریستم،
گاهی پرواز کردم و گاهی دویدم
و گاهی...
گاهی رقصیدم.
و گاهی،
گاهی...
فراموش شدم!
فراموش کردم!
( به خودم می آیم که ثابت به یک نقطه خیره شده ام)
آری منم یکی از همین چراغ های شهرم که داستان های نگفته بسیار دارم.
چراغی روشن همراه با رویاهای رسیده و نرسیده.
چراغی روشن که نمیدانم کی خاموش می شود...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۹
محدثه محزون
شایذ برای فراموشی باید نوشت.
چند سال پیش وقتی در موسسه ی محل کارم منتظر همکارم بودم روی میز وسط سالن تعدادی کتاب بود.
یکی از کتاب ها توجهم را بیشتر جلب کرد چون نام مولانا روی آن بود.
الان بخاطر ندارم که نام کتاب چه بود. شاید فیه ما فیه بود!
اما همینطور که در حال ورق زدن بودن چشمم به متنی خورد و همانجا آن متن را نوشتم.

" خیال من این آدم را نزد من می آورد. بدون کوچک ترین حرفی، خیال او را به سوی من می کشد، سخن بهانه است.
چیز دیگری آدمهارا به سوی هم می کشد. خیال هر چیز، آدمی را به سوی همان چیز میبرد."

اون موقع ها با این متن خیلی عشق می کردم.
چقدر خوب و زیبا و درست بود.
ولی کاش آدمی این قدرت را نداشت.
کاش خیال انقدر درد نداشت...
خیال آدمی در اوج زیبایی نفرینیست که تا مدت ها تسخیرت می کند...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۹
محدثه محزون
+ کاش می شد روزهایی خالی از حس بود
خالی از حس تنفر
خالی از حس غم، حسرت...
خالی از دوست داشتن خالی از شوق، خالی از شادی...
خالی از حرکت کردن
از پرواز کردن و رسیدن!
کاش روزهایی بود که با دکمه ای همه چیز متوقف می شد
که برای لحظه ای بایستی
ببینی از کجا آمده ای با که آماده ای به کجا می روی؟!
اگر پر از احساسات منفی بوده ای ارزشش را داشته؟!
اگر سعی کردی همه چیز را زیبا ببینی و مهربان باشی چی؟!
با تمام قدرت سعی می کنی نگه داری چیز هایی را که از دست می روند و رها می کنی چیزهایی را که با اختیار خود ماندند!
چرا؟!
دوست می داری آدمهایی را که لحظه ای دست از آزار دادنت بر نمیدارند و رها می کنی آنهایی را که بی بهانه دوستت دارند!
چرا؟!

- می دانی؟! شاید آدمی همین است. تا ندارد قدر می داند و حسرت داشتنش را می خورد و وقتی دارا شد صرفا فقط چیزی به داشته هایش اضافه کرده!

+ و ای کاش می دانست که روزی دوباره از دست خواهد داد و اینبار برگشتی نیست برای جبران آنچه از دستش رفته!

- متاسفانه دنیای آدم ها اینگونه است.
حسرت می خورد
بدست می آورد
فراموش می کند
بی ارزش می کند
از دست می دهد
و دوباره حسرتش را میخورد...

+ کاش آدم ها کمی درخت شوند. باد شوند. برف و باران شوند. ابر شوند.
کاش آدم ها برای یک روز آدم نباشند...
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۵۵
محدثه محزون
- بیا!
وقت رفتن است!
اینکه سرزمین جدید با خود چه دارد را نمی دانم.
اینکه داستان چیست را هم نمی دانم.
اما کاش بعدی مقصد باشد.
از این همه نرسیدن خسته ام.
از این همه وجود نداشتن،
از این همه تلاش کردن و تعلق نداشتن خسته ام!

+ و باد دوباره برگ را در آغوش کشید و برد.
به سرزمین های دور...

+ برگ رسیدن می خواست و باد رقصیدن با او را...
راستش نمی دانم برگ متعلق به کدام دنیا بود که در برزخ باد گیر افتاده بود.
شاید آرامش برگ در به مقصد نرسیدن بود.
شاید باد سرزمین واقعی او بود.
نمی دانم...
تنها این را می دانم که سالیان درازیست که برگ و باد همسفرند...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۸
محدثه محزون

 

 

در آن تاریکی تنها چیزی که آرامش می کرد برخورد گاه تند و گاه ملایم بادی بود که از دل زمستان برخواسته بود.

پتو را کنار زد، آرام برخواست و در کنار پنجره ایستاد.

غم انگیز ترین و در عین حال زیبا ترین اتفاق دنیا...

سفید بود هر آنچه می دید

شادی و هیجان آن همه زیبایی نمی توانست زیر یک سقف و از پشت پنجره ارضا شود...

به زیر سقف آسمان رفت.

در میان خودکشی ابرها صورتش را به آسمان گرفت و چشمانش را بست...

هر تکه را با عضوی از صورتش حس کرد...

هر تکه داستانی داشت از سقوط تا نشستن و آب شدن.

هر تکه آوایی داشت که تا لحظه ی آخر می نواخت.

دستانش را گشود،

در آغوش کشید،

خندید،

چرخید،

رقصید.

زمان گم شد!

زندگی می بارید از دل تاریکی...

او برای این دنیا زیادی غیر واقعی بود و شاید دنیا بیش از حد برای او واقعی!

شاید او هرگز به سرزمین فراموش شده نرفت تا زمان را نگه دارد ولی زمان مدت زیادی بود که متوقف شده بود!

درست اولین باری که با پاهای برهنه وارد قلمرو سفید شد و گیسوانش خانه ی ابدی بلور های آسمانی زمان در دنیای او متوقف شد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۲۳:۲۳
محدثه محزون

خیلی عجیبه!

میام اینجا که بنویسم

وقتی جایی برای نوشتن ندارم اینجا همیشه تنها جایی بوده که میتونستم برگردم و بنویسم

از همه چی

ولی عجیبه!

یه مدته زیادیه نمیتونم بنویسم

میام

خیره میشم به صفحه ی سفید

تایپ می کنم

پاک می کنم

تایپ می کنم

و پاک میکنم

دوباره خیره میشم

هجوم سیلی از افکار...

اما هیچکدوم قرار نیست تو کلمات خلاصه شن

خیره میشم به صفحه ی لپ تاپ

یکم مینویسم، پاک میکنم و در همین حین فکر می کنم....فکر...فکر...فکر...

و مغزم درد می گیرد

و خسته می شوم

صفحه همچنان سفید است فقط در انتها من تمام حرفهایم را زده ام...

نه برای تو که بخوانی

نه برای او که ببیند

برای خودم!

انگار این روزها تنها کسی که حرفهایم را می فهمد خودم هستم...

کافی نیستم...

فقط بنظر می رسد دیگر خواننده و شنونده ای جز خودم ندارم...

+ راستش اینکه آدم از یک جایی به بعد فقط و فقط نگاه می کند هنوز نفهمیده ام که می ترسد یا تمام شده است و یا شاید حس می کند که تعلق ندارد؟!

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۲۰:۲۶
محدثه محزون

+ وقتی هم رفتن درست است و هم نرفتن

وقتی هم ماندن غلط است و هم نماندن

وقتی تنهای تنها گیر می کنی بین هزاران درست و غلط و نمی دانی چه چیز بهترین است و چه چیز بدترین

وقتی بی نهایت کلمه از چشمانت جاری می شوند و زبانت به تو کمکی نمی کند

وقتی ب هر دو راه باور داری، ایمان داری...

در نقطه ی پایان و آغاز معلق می مانی...

 

+ درد داره!

خیلی درد داره!

بی رحمانه ترین تصمیمات را گرفتن و بی رحمانه انجام دادنشان!

و کسی جز خودت نباشد که بتوانی بگویی خوب نیستی...

 

+ اگر این راه غلط بود چرا تصمیم گرفتی؟!

اگر درست بود چرا متزلزل شدی؟!
میماندی چیزی عوض میشد؟!

نمی ماندی چه؟!
 

+ روزی روزگاری برای مدتی کوتاه کسی حرفهایم را شنید...

+ روزی روزگاری بی آنکه بگویم شنیده شدم...

+ روزی روزگاری من ماندم و من...

 

+ دیگر نمی دانم غلط چیست و درست چیست...
 

+ The End

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۶
محدثه محزون

+گاهی با خودم فکر می کنم چه بلایی بر سر آن دخترک خیال پرداز و خجالتی آمد؟!

دخترکی که عاشق آسمان شب هر چهار فصل بود.

بهار،

تابستان،

پاییز،

زمستان...

هر شب، بین ساعت های 3 تا 5 صبح

دخترکی که ساعت ها رویاهایش او را به دور دست ترین و دست نیافتنی ترین و بکر ترین مکان ها و اتفاقات دنیا می بردند.

 

- بزرگ شد!

سرزمین خیالی رویاهایش بعد از آن روز درون دختر بچه ای که در گوشه ای از قلبش زندگی می کند پنهان شد.

 

+نمیدانم ولی شاید روزی وقتی که کارش با این دنیا تمام شد دوباره به سرزمین جادویی خودش برگردد...

شاید بتواند در هر دو دنیا زندگی کند...

نمیدانم!

فقط امیدوارم تبدیل به آدمی نشود که سرزمین رویاهاش به فراموشی سپرده شود...

P.S: If we belong to each other, we belong
Anyplace anywhere anytime

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۸
محدثه محزون

یه بار یه جایی یه متنی خوندم که زندگی ما آدمها مثل کتاب می مونه
قرار نیست همه ی فصل هاش قشنگ باشن

قرار نیست همه شخصیت هایی که در برابرمون قرار می گیرن رو دوست داشته باشیم

قرار نیست همه اتفاقا شیرین باشن

اما همه ی اینا بخشی از کتاب زندگی ما هستن

بدون این بخش ها اتفاقات و آدم های خوب بی معنی میشن

پس چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم باید هر فصل رو خط به خط بخونیم و بریم جلو...

گاهی دلمون نمی خواد یه فصل تموم بشه، اما خب میشه...

هیچوقت هیچ فصلی از یک کتاب تا بی نهایت ادامه نداشته...

غم انگیزه...

حتی کتاب هایی با پایان خوش هم غم انگیزن

واژه ی پایان به طرز عجیبی قابلیت اینو داره که ساعت ها براش اشک بریزی و قلبت رو مچاله کنه...

و شروع...

واژه ای شیرین که با درد همراه است...

+ بنظرم وقتشه این فصل بسته بشه و فصل جدیدی شروع بشه...

I'm coming up only to hold you under+
I'm coming up only to show you wrong
And to know you is hard, we wonder
To know you, all wrong we were

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۰
محدثه محزون
این حالت رو که وقتی پر از حرفی ولی وقتی پای گفتن یا نوشتنشون میاد دقیقه ها خیره می شی نه کلمه ای برای گفتن پیدا میکنی و نه نوشتن، درک نمی کنم.
کمی فکر...
کمی تکان خوردن لبها
تعدادی خطوط عجیب روی کاغذ
و در نهایت رها کردن همه چیز و لبخند زدن
و بر میگردی به واقعیت
اما اینبار تمام آن حرفهای نگفته به سنگینی سابق نیستند.
نه گفته ای شان و نه نوشته ای اما احساس رهایی از آنها کاملا حس می شوند...
چقدر عجیب...
کمی سکوت،
و رهایی...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۷
محدثه محزون
یادمه ترم هفت بودم و بایکی از سال پایینی هام منتظر بودیم تو ایستگاه اتوبوس و در حال گفتگو
با اینکه سال پایینی بود ولی از نظر سنی از من بزرگتر بود. داشتیم درباره ی اینکه من تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل بجای ادبیات انگلیسی روانشناسی بخونم صحبت می کردیم و یهو گفت من خیلی خوب میتونم شخصیت آدمهارو ببینم.
منم با خنده گفتم خب میشه شخصیت من رو هم تعریف کنی؟!
یه لحظه جدی شد و تو فکر فرو رفت
بعد گفت میدونی شخصیت تو رو بخوام تو ساده ترین حالت ممکن توصیف کنم میتونم بگم که تو پتانسیل اینو داری که اگه تا پنج دقیقه دیگه اتوبوس نیاد سعی کنی بال در بیاری و پرواز یاد بگیری و تا خونه پرواز کنی.
راستش اون لحظه صرفا توصیفش برام بامزه بود خیلی عمیق به توصیفی که ازم کرد نگاه نکردم.
ولی بعد از اون روز هربار وقتی تو ذهنم دارم با خودم حرف می زنم و به دنبال یه توصیف از خودم می گردم حرف دوستم یادم میافته.
حق با اون بود من همونقدر غیرقابل پیش بینی و شگفت انگیزم.
یه توصیف ساده بود ولی در باطن خیلی عمیق درباره ی آدمی که هستم.
و اینکه نشون می داد آدمی نیستم که به این راحتیا تسلیم میشه.
امروز جمله ای خوندم که خیلی جالب بود: " ادعا نکن که می خوای رشد کنی و بعد همون لحظه که درد شروع شد فرار کنی"
هیچ اتفاق جذابی داشتنش ساده نیست برای داشتنش باید جنگید و تسلیم شدن راه خوبی برای پیروزی نیست.
هر وقت حس می کنم رویایی ندارم، هر وقت احساس می کنم باید تسلیم شم و به منطقه ی امن خودم برگردم. وقتی برمی گردم و پشت سرم رو نگاه میکنم میبینم این راهی که تا اینجا اومدم بهاش عمرم بوده چیزی که هیچوقت بر نمیگرده.
اینکه بخوام تسلیم یا نا امید بشم باعث میشه اون بهای با ارزشی رو که برای رسیدن به این نقطه پرداخت کردم تبدیل به خاکستر کنه.
اینکه صبح روز بعد از خواب بیدار میشی این نیست که یه روز مزخرف دیگه ارو شروع کنی. هر روز یعنی زندگی داره بهت فرصت میده و اینکه برات چیزای جدیدی داره ازت نا امید نشده.
هر روز یه هدیه است یعنی تو فرصت اینو داری که چیزیو تغییر بدی، فرصت اینو داری آدمهایی که دوستشون داری رو ببینی باهاشون وقت بگذرونی و صداشون رو بشنوی...
تو فرصت اینو داری که رویا ببینی و به واقعیت تبدیلشون کنی.
وقتی زندگی ازت نا امید نشده چرا خودت بشی؟!
هیچوقت آدمهایی که میگن نمیشه، نمی تونم، سخته، موقعیتش نیست رو درک نکردم. محاله ممکنه تو بخوای و نشه.
سخت هست ولی نشدنی نیست. هر چیز با ارزش این دنیا داشتنش سخته.
تنبلی خودت رو با افعال منفی توجیه نکن.
+ هی حالا که تا اینجا اومدی جا نزن. تا تهش برو قطعا پایان شگفت انگیزی خواهی داشت... ^_^
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۲:۴۱
محدثه محزون
تو می نویسی
برای خودت
برای دنیای کوچکی که اینجا ساختی تا اگر روزی نبودی بماند
تو می نویسی
رهگذری می آید
می خواند
بی صدا
بدون حرف
و می رود
و رهگذری دیگر
و دیگر...
یکی می فهمد
یکی حس می کند
یکی می خندد
یکی غرق می شود
و تو همچنان می نویسی...
برای خودت، برای او، برای همه...

+ براستی من کیستم؟!
راوی
نویسنده
قهرمان داستان
خواننده
یک رهگذر در یک داستانی بزرگ
و شاید خالق...
نمی دانم
بازیگر...
شاید نمایشنامه ای ام که خودم نوشته ام خودم بازی کرده ام ولی هنوز به انتهای پرده ی  آخر نرسیده ام
پرده ی آخری که هیچ ایده ای ندارم قرار است چگونه تمام شود...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۱
محدثه محزون


Moon so bright night so fine +
Keep your heart here with mine
Life's a dream we are dreaming

Race the moon catch the wind -
Ride the night to the end
Seize the day stand up for the light
I want to spend my lifetime loving you +-
If that is all in life I ever do
Heroes rise heroes fall +
Rise again, win it all

In your heart, can't you feel the glory -
Through our joy, through our pain
We can move worlds again +-
Take my hand, dance with me
I want to spend my lifetime loving you
If that is all in life I ever do
I will want nothing else to see me through
If I can spend my lifetime loving you
Though we know we will never come again +
Where there is love, life begins
Over and over again +-
Save the night, save the day
Save the love, come what may
Love is worth everything we pay
I want to spend my lifetime loving you
If that is all in life I ever do
I want to spend my lifetime loving you
If that is all in life I ever do
I will want nothing else to see me through
If I can spend my lifetime loving you
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۵
محدثه محزون

گذشته خیلی وسوسه انگیزه

شاید چون روزی بوده شاید چون آشناست احساس امنیت بیشتری نسبت به آینده ای که نمیدونیم با خودش چی داره داریم

اما مهم نیست چقدر وسوسه انگیزه

مهم نیست چقدردلت میخواد حتی شده یه کوچولو برگردیو توش سرک بکشی

مهم نیست چقدر حس آشنایی داره

مهم نیست...

اشتباهه...

برگشتن به گذشته فقط چون ترسیدی و نمی دونی چیکار کنی اشتباهه...

هم زدن حس ها و خاطرات گذشته حتی از روی کنجکاوی هم اشتباهه...

هیچوقت از جستجو تو گذشته چیز جالبی گیرمون نمیاد...

+ گذشته ای که رهامون کرده نمیتونه قابل اعتماد باشه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۲
محدثه محزون
همیشه برام سوال بوده که وقتی یه کتابی تموم میشه وقتی یه فیلمی تموم میشه داستان اون آدم ها هم همونجا تموم میشه؟
اصلا این آدما وجود دارن؟
وجود داشتن؟
یا داستان زندگیشون نشونه ی رویاهای دفن شده ی خالقشونه....
رویاهایی که هیچوقت نتونسته بهشون برسه یا نخواسته که برسه...
نمی دونم اما میدونی؟ خیلی سخت میشه غیر واقعی بودن داستان هایی رو باور کنی که توشون غرق شدی
با شخصیت ها خندیدی و گریه کردی...
سخت میشه باور کرد که وجود ندارن.
و درست تو اون نقطه سردرگم میشی و حس می کنی شاید خودتم یه داستانی...
داستانی که نمیدونی قراره پایانش خوب باشه یا بد یا اصلا به هر دلیلی نویسنده دست از نوشتن برداره...
اما سناریویه بدتری هم وجود داره اینکه شاید فقط تماشاگری...
بدون نقطه ی شروع
بدون نقطه ی اوج
بدون پایان
بدون داستان...
فقط و فقط نظاره گر داستان های آدمهایی از جنس خودت هستی...
شاید انگار آدمی هستی بدون چهره بدون قلب رویه یک مبل قدیمی جلوی تلویزیون و با شروع هر داستان شبیه شخصیت مورد علاقه ات میشوی و با پایان داستان تو هم به پایان میرسی...
و شاید تو هم روزی خالقی بودی!
اما داستان هایت خواننده ای نداشته برای همین تصمیم گرفتی به جای خلقشان آنها را زندگی کنی...
نمی دانم...
اما شاید تو بدانی...
میدانی؟!...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۱۹
محدثه محزون
و زنگ ۲۴ سالگی نواخته شد...
۲۳ سالگی آدم های فوق العاده دوست داشتنی رو بهم داد.
امیدوارم ۲۴ سالگی در کنار این آدم ها بهترین هارو رقم بزنه.

+ و مرسی از تو که تویه این مدت  تبدیل شدی به یکی از دوست داشتنی ترین و مهم ترین آدم های زندگیم و نزدیکترین...💙❄
+ چقدر خوبه که فرصت اینو داشتم تا شما ها وارد زندگیم بشید...
چقدر خوبه و نمیدونم تویه زندگی قبلیم چیکار کردم که شما فوق العاده ترین هارو امروز دارم ^_^
...To a better tomorrow 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۷
محدثه محزون
+می دانی؟!
سرگردانم درون هزار تویی که به بن بست نمی خورد، هر خمش شروع داستانیست.
که پایان هر داستان پایان من نیست...
انگار تا نابودی جسم پایانی در کار نیست...
هرچه هست خط شروع است.
و در پایان هر خط، شروعی دیگر...

-شاید برای همین است که داستان ها خلق شدند.
کتاب ها نوشته شدند،
فیلم ها ساخته شدند،
و موسیقی ها نواخته شدند.
برای بعضی آدم ها یکبار زندگی کردن کافی نیست.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۳۱
محدثه محزون
+بعضی آدمها حتی اگر بخواهند هم نمی توانند حرف بزنند.
یک عمر نگاه کرده اند...
یک عمر هرجا که باید حرف میزدند نگاه کردند...
هرجا که تکه ای از وجودشان می مرد نگاه کردند...

+چرا میگه نمیترسه؟
از چی مطمئنه که نمیترسه؟
چرا انقدر راحت میتونه ذهن منو بخونه؟
چرا انقدر غیر واقعی بنظر میرسه؟

+ نمیشه ازش دور شد. به هر طرف بری به اون میرسی.
انگار میخواد مطمئن باشه که ازش فرار نمی کنی.
که اگه دنیا خالی شد تو هستی...
که دوباره قرار نیست تنها بشه...

+نگاه می کنی...
نگاه می کنی...
نگاه می کنی...

+نگاه می کنه...
میخنده...
میخنده...
انگار از همه چی خبر داره.

+میخندی...
بی خبر از همه چی.

+مگه همین که میخنده برات کافی نیست؟
- راستش بیشتر از کافیه...

پایان;
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۷
محدثه محزون
معمولا نگاه به گذشته برای من حس تعجب نسبت به حضور یک سری آدمها و یک سری اتفاقات رو داره.
اما امروز وقتی داشتم سرکی به گذشته میکشیدم چیز دیگه ای بیشتر از همه متعجبم کرد!
اینکه در لا به لای صفحات قدیمی این کتاب آدمی حضور داشت آشنا که من نمیشناختمش!
آدمی که با انتخاب هاش منِ امروز رو ساخت،
و من نشناختمش و حتی از اینکه بوده خجالت کشیدم.

+ منِ امروز...
گاهی حس می کنم همه چیزم،
و گاهی هیچ چیز.

+انگار حد وسط ندارم!
از طرفی گذشته مرا به عقب می کشد،
و از طرفی آینده نیز خواسته هایی دارد.
کاش می شد فقط دقایقی حتی شده چند ثانیه در حال نشست و به هیچ چیز فکر نکرد.
کاش می شد زندگی را لحظه ای نگه داشت تا فرصت تکاندن خستگی تمام این سالها را از روی شانه هایمان داشته باشیم.
تا بتوانیم سبک بار تر به جلو حرکت کنیم. آینده نیازی به این همه خرت و پرت ندارد.
آینده منتظر انسانی خسته با پشتی خمیده و دلی خاک گرفته نمی ماند.
و این انسان در ثانیه ثانیه ی آینده تظاهر به زیستن می کند.
و این تظاهر بیشتر و بیشتر او را می کشد.
کاش میشد زندگی را نگه داشت، نشست و چای نوشید و لحظه ای به منظره ای زیبا که من به زیبایی آسمان شب تا بحال چیزی ندیده ام نشست.
بعد آهی کشید و بلند شد و به زندگی ادامه داد...
راستش هر چیزی که یک نفس اتفاق بیافتد تو را از پا در می آورد.
چطور میشود زندگی را یک نفس رفت جلو؟!
خب پیچمان در میرود در هر دست انداز و پیچی...
بعد هی تک ای از وجودمان می افتد و چون سرگرم زندگی کردن هستیم توجهی به تکه های از دست رفته نمی کنیم.
هی تکه تکه می شویم...
بعد یک روز میبینیم که تمام شدیم...
تمام...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۵
محدثه محزون
من خوده زندگی ام!
جواب همینه!


+گفت تو سطح بهینه ی خودت نیستی. باید به اون سطح برسی تا بتونی خودتو باور کنی و اونجاست که میبینی میتونی. اینکه انقدر میگی نمیشه، نمی تونم یا هیچی نمیشم بخاطر اینه که تو اون سطح نیستی
- بهش گفتم راستش هیچوقت تو این سطح نبودم برای همین نمیدونم چه شکلیه یا چه حسی داره!
+ گفت بیا برای رسیدن به این سطح تلاش کنیم...(خندید)
- خندیدم...نگاش کردم...
و تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم
و بیشتر از اون به خودم اعتماد کنم و به توانایی هام.
تا به امروز خیلی غیر ممکن هارو ممکن کردم، چرا این یکی نه؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۱۲
محدثه محزون