در آن تاریکی تنها چیزی که آرامش می کرد برخورد گاه تند و گاه ملایم بادی بود که از دل زمستان برخواسته بود.
پتو را کنار زد، آرام برخواست و در کنار پنجره ایستاد.
غم انگیز ترین و در عین حال زیبا ترین اتفاق دنیا...
سفید بود هر آنچه می دید
شادی و هیجان آن همه زیبایی نمی توانست زیر یک سقف و از پشت پنجره ارضا شود...
به زیر سقف آسمان رفت.
در میان خودکشی ابرها صورتش را به آسمان گرفت و چشمانش را بست...
هر تکه را با عضوی از صورتش حس کرد...
هر تکه داستانی داشت از سقوط تا نشستن و آب شدن.
هر تکه آوایی داشت که تا لحظه ی آخر می نواخت.
دستانش را گشود،
در آغوش کشید،
خندید،
چرخید،
رقصید.
زمان گم شد!
زندگی می بارید از دل تاریکی...
او برای این دنیا زیادی غیر واقعی بود و شاید دنیا بیش از حد برای او واقعی!
شاید او هرگز به سرزمین فراموش شده نرفت تا زمان را نگه دارد ولی زمان مدت زیادی بود که متوقف شده بود!
درست اولین باری که با پاهای برهنه وارد قلمرو سفید شد و گیسوانش خانه ی ابدی بلور های آسمانی زمان در دنیای او متوقف شد.
خیلی عجیبه!
میام اینجا که بنویسم
وقتی جایی برای نوشتن ندارم اینجا همیشه تنها جایی بوده که میتونستم برگردم و بنویسم
از همه چی
ولی عجیبه!
یه مدته زیادیه نمیتونم بنویسم
میام
خیره میشم به صفحه ی سفید
تایپ می کنم
پاک می کنم
تایپ می کنم
و پاک میکنم
دوباره خیره میشم
هجوم سیلی از افکار...
اما هیچکدوم قرار نیست تو کلمات خلاصه شن
خیره میشم به صفحه ی لپ تاپ
یکم مینویسم، پاک میکنم و در همین حین فکر می کنم....فکر...فکر...فکر...
و مغزم درد می گیرد
و خسته می شوم
صفحه همچنان سفید است فقط در انتها من تمام حرفهایم را زده ام...
نه برای تو که بخوانی
نه برای او که ببیند
برای خودم!
انگار این روزها تنها کسی که حرفهایم را می فهمد خودم هستم...
کافی نیستم...
فقط بنظر می رسد دیگر خواننده و شنونده ای جز خودم ندارم...
+ راستش اینکه آدم از یک جایی به بعد فقط و فقط نگاه می کند هنوز نفهمیده ام که می ترسد یا تمام شده است و یا شاید حس می کند که تعلق ندارد؟!
+ وقتی هم رفتن درست است و هم نرفتن
وقتی هم ماندن غلط است و هم نماندن
وقتی تنهای تنها گیر می کنی بین هزاران درست و غلط و نمی دانی چه چیز بهترین است و چه چیز بدترین
وقتی بی نهایت کلمه از چشمانت جاری می شوند و زبانت به تو کمکی نمی کند
وقتی ب هر دو راه باور داری، ایمان داری...
در نقطه ی پایان و آغاز معلق می مانی...
+ درد داره!
خیلی درد داره!
بی رحمانه ترین تصمیمات را گرفتن و بی رحمانه انجام دادنشان!
و کسی جز خودت نباشد که بتوانی بگویی خوب نیستی...
+ اگر این راه غلط بود چرا تصمیم گرفتی؟!
اگر درست بود چرا متزلزل شدی؟!
میماندی چیزی عوض میشد؟!
نمی ماندی چه؟!
+ روزی روزگاری برای مدتی کوتاه کسی حرفهایم را شنید...
+ روزی روزگاری بی آنکه بگویم شنیده شدم...
+ روزی روزگاری من ماندم و من...
+ دیگر نمی دانم غلط چیست و درست چیست...
+ The End
+گاهی با خودم فکر می کنم چه بلایی بر سر آن دخترک خیال پرداز و خجالتی آمد؟!
دخترکی که عاشق آسمان شب هر چهار فصل بود.
بهار،
تابستان،
پاییز،
زمستان...
هر شب، بین ساعت های 3 تا 5 صبح
دخترکی که ساعت ها رویاهایش او را به دور دست ترین و دست نیافتنی ترین و بکر ترین مکان ها و اتفاقات دنیا می بردند.
- بزرگ شد!
سرزمین خیالی رویاهایش بعد از آن روز درون دختر بچه ای که در گوشه ای از قلبش زندگی می کند پنهان شد.
+نمیدانم ولی شاید روزی وقتی که کارش با این دنیا تمام شد دوباره به سرزمین جادویی خودش برگردد...
شاید بتواند در هر دو دنیا زندگی کند...
نمیدانم!
فقط امیدوارم تبدیل به آدمی نشود که سرزمین رویاهاش به فراموشی سپرده شود...
P.S: If we belong to each other, we belong
Anyplace anywhere anytime
یه بار یه جایی یه متنی خوندم که زندگی ما آدمها مثل کتاب می مونه
قرار نیست همه ی فصل هاش قشنگ باشن
قرار نیست همه شخصیت هایی که در برابرمون قرار می گیرن رو دوست داشته باشیم
قرار نیست همه اتفاقا شیرین باشن
اما همه ی اینا بخشی از کتاب زندگی ما هستن
بدون این بخش ها اتفاقات و آدم های خوب بی معنی میشن
پس چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم باید هر فصل رو خط به خط بخونیم و بریم جلو...
گاهی دلمون نمی خواد یه فصل تموم بشه، اما خب میشه...
هیچوقت هیچ فصلی از یک کتاب تا بی نهایت ادامه نداشته...
غم انگیزه...
حتی کتاب هایی با پایان خوش هم غم انگیزن
واژه ی پایان به طرز عجیبی قابلیت اینو داره که ساعت ها براش اشک بریزی و قلبت رو مچاله کنه...
و شروع...
واژه ای شیرین که با درد همراه است...
+ بنظرم وقتشه این فصل بسته بشه و فصل جدیدی شروع بشه...
I'm coming up only to hold you under+
I'm coming up only to show you wrong
And to know you is hard, we wonder
To know you, all wrong we were