Winter Tale
در آن تاریکی تنها چیزی که آرامش می کرد برخورد گاه تند و گاه ملایم بادی بود که از دل زمستان برخواسته بود.
پتو را کنار زد، آرام برخواست و در کنار پنجره ایستاد.
غم انگیز ترین و در عین حال زیبا ترین اتفاق دنیا...
سفید بود هر آنچه می دید
شادی و هیجان آن همه زیبایی نمی توانست زیر یک سقف و از پشت پنجره ارضا شود...
به زیر سقف آسمان رفت.
در میان خودکشی ابرها صورتش را به آسمان گرفت و چشمانش را بست...
هر تکه را با عضوی از صورتش حس کرد...
هر تکه داستانی داشت از سقوط تا نشستن و آب شدن.
هر تکه آوایی داشت که تا لحظه ی آخر می نواخت.
دستانش را گشود،
در آغوش کشید،
خندید،
چرخید،
رقصید.
زمان گم شد!
زندگی می بارید از دل تاریکی...
او برای این دنیا زیادی غیر واقعی بود و شاید دنیا بیش از حد برای او واقعی!
شاید او هرگز به سرزمین فراموش شده نرفت تا زمان را نگه دارد ولی زمان مدت زیادی بود که متوقف شده بود!
درست اولین باری که با پاهای برهنه وارد قلمرو سفید شد و گیسوانش خانه ی ابدی بلور های آسمانی زمان در دنیای او متوقف شد.
لطفا خوانندههای بی کلاس نیان تو این وبلاگ. مرسی اه.