معمولا نگاه به گذشته برای من حس تعجب نسبت به حضور یک سری آدمها و یک سری اتفاقات رو داره.اما امروز وقتی داشتم سرکی به گذشته میکشیدم چیز دیگه ای بیشتر از همه متعجبم کرد!
اینکه در لا به لای صفحات قدیمی این کتاب آدمی حضور داشت آشنا که من نمیشناختمش!
آدمی که با انتخاب هاش منِ امروز رو ساخت،
و من نشناختمش و حتی از اینکه بوده خجالت کشیدم.
+ منِ امروز...
گاهی حس می کنم همه چیزم،
و گاهی هیچ چیز.
+انگار حد وسط ندارم!
از طرفی گذشته مرا به عقب می کشد،
و از طرفی آینده نیز خواسته هایی دارد.
کاش می شد فقط دقایقی حتی شده چند ثانیه در حال نشست و به هیچ چیز فکر نکرد.
کاش می شد زندگی را لحظه ای نگه داشت تا فرصت تکاندن خستگی تمام این سالها را از روی شانه هایمان داشته باشیم.
تا بتوانیم سبک بار تر به جلو حرکت کنیم. آینده نیازی به این همه خرت و پرت ندارد.
آینده منتظر انسانی خسته با پشتی خمیده و دلی خاک گرفته نمی ماند.
و این انسان در ثانیه ثانیه ی آینده تظاهر به زیستن می کند.
و این تظاهر بیشتر و بیشتر او را می کشد.
کاش میشد زندگی را نگه داشت، نشست و چای نوشید و لحظه ای به منظره ای زیبا که من به زیبایی آسمان شب تا بحال چیزی ندیده ام نشست.
بعد آهی کشید و بلند شد و به زندگی ادامه داد...
راستش هر چیزی که یک نفس اتفاق بیافتد تو را از پا در می آورد.
چطور میشود زندگی را یک نفس رفت جلو؟!
خب پیچمان در میرود در هر دست انداز و پیچی...
بعد هی تک ای از وجودمان می افتد و چون سرگرم زندگی کردن هستیم توجهی به تکه های از دست رفته نمی کنیم.
هی تکه تکه می شویم...
بعد یک روز میبینیم که تمام شدیم...
تمام...