در زیر آسمان تهران روی پشت بام قدم میزدم
شهر عجیبی ست!
جایی که به آن تعلق داشتم شبهایش ستاره باران بود.
آسمانی بشدت تیره و صاف و پر از نور های رنگارنگ.
آسمان اینجا کدر است.
و چیزی که در شب چشمهایت را نوازش میدهد درخشش ستارگان نیست، روشنایی چراغهای این شهر است.
و در هر کدام داستانی در جریان است.
داستان هایی از نویسندگانی که هرگز نوشته نخواهند شد.
به طرز غم انگیزی زیبا!
می چرخم و می چرخم
روشن می شوند.
خاموش می شوند.
خاموش می شوند...
هیچوقت در جهت یابی خوب نبودم.
پیدایش نمی کنم.
(لبخندی میزنم)
من در این میان دوست داشته شدم.
خندیدم،
گریستم،
گاهی پرواز کردم و گاهی دویدم
و گاهی...
گاهی رقصیدم.
و گاهی،
گاهی...
فراموش شدم!
فراموش کردم!
( به خودم می آیم که ثابت به یک نقطه خیره شده ام)
آری منم یکی از همین چراغ های شهرم که داستان های نگفته بسیار دارم.
چراغی روشن همراه با رویاهای رسیده و نرسیده.
چراغی روشن که نمیدانم کی خاموش می شود...