زندگی تاب خوردن خیال در روز هایی ست
که هرگز تعبیر نمی شوند!!!
گاهی بی آنکه بدانی چرا؟! براچه؟! برای که؟!
دلتنگ میشوی...بغض میکنی...اشک میریزی...
آنقد سنگین میشوی که تنها در گوشه ای میشینی و خیره میشوی...
خیره میشوی به چیزی که حتی خودت هم نمی دانی چیست؟!
و ناگهان بی آنکه بخواهی قطرات اشک صورتت را خیس می کنند و تو تنها کاری که می توانی بکنی
این است که چشمانت را لحظه ای ببندی و نفس عمیقی بکشی
گاهی عذاب میبینی از دردی که نمیدانی چیست
گاهی دوست داری فقط و فقط فرار کنی
از همه چیز
این دنیا
مردم
و حتی خودت!!!
گاهی دوست داری زمان رابه عقب برگردانی یا به جلو ببری!!!
نمی دانی چرا؟! اما فقط میخواهی از حال کنونی ات بگریزی شاید کمی عقب تر یا جلوتر دنیای متفاوتی را ببینی
دنیایی که از حال...از این سکوت خالی از احساس فرار کنی
و باز در اوج امیدواری آهی بلند می کشی و میگویی آرزویی محال!!!
و دوباره
سکوت...
بغض...
نگاهی سرد و ساکن برتن دیوار...پنجره...
آه...
اشک...
حسرت...
آدمی! و برای همین گاهی بی آنکه بدانی چرا؟! برا چه؟! و برای که؟! دیوانــــــــــــــــه میشوی!!!
آدم است دیگر گاهی دوست دارد به جای معشوقه اش تنهایی اش را محکم در آغوش بگیرد
و بگوید: نرو...بمان!!!
"محدثه م"