این روز ها عجیب بارانی ام
می بارم!
شُر شُر...
دلم باران می خواهد!
بارانی که همه چیز را بشوید
حتی...من را!
این روز ها عجیب بارانی ام
می بارم!
شُر شُر...
دلم باران می خواهد!
بارانی که همه چیز را بشوید
حتی...هرشب
در آنسوی واقعیت فراتر از آنچه هستم
پرسه می زنم در حوالی خودم
در حوالی افکارم
شعرهایم
نوشته هایم
و در حوالی انسان هایی که همانند شمارش معکوس تمام می شوند
و پرسه میزنم درپس قدم هایی که هریک بیانگر داستانیست
داستانی از روایتگر آن
وخالق بوی عطر به جای مانده از آن
و درنهایت بازهم واژه ی مبهم سکوت
سکوت...سکوت...و بازهم سکوت...
ودوباره نقطه سر خط...
شروع...
چندقدم آنطرف تر...
بیانگر تراژدی دیگریست...
و آغاز داستانی دیگر
با همان روایتگر ها...
"محدثه م"
تو بسیار بیشتر از آن را که می توانم بگویم
می شنوی.
توآگاهی را می شنوی.
توهمراه من
به جایی می روی که واژه های من نمی توانند تورا ببرند.
- میتونی دوستش نداشته باشی؟!
+ از مردن کـه سخت تـر نیســت...
- تـاحالا مــردی؟!
+ آره چنــدین بـــــار
- چـــــــرا؟!
+ میـخواســــتم دوستش نداشتـــه باشمـــ...
دلـــــم تنـــــگ استــــــــ . . .
بهــ وسعــــــــــت تمامـــــــــــــ روزهاییــــــــ کـــه بـــــــــــودی
و
بودنــــــــــت را قــــــــــدر ندانــــــستمـــ
مخاطب خاص
«مادربزرگم»
"محدثه م"
رفت به همین سادگی
باورم نمیشه اصلا باورم نمیشه که دیگه نیست که قراره نباشه که قرار نیست دیگه...
واااای خدا...
دیشب ساعت هشت مادربزرگم رفت...تموم شد!
از این به بعد فقط باید جای خودش خاطراتشو بغل بگیرم
جای بوسیدن اون صورت مهربونش که همیشه دعای خیر برام میکرد یه کاغذ یه عکس جاش اونو...
خدایا یعنی واقعا دیگه نیست...یعنی دیگه نمیتونم ببینمش...
دیگه ...
گریه نزاشت اونطور که باید براتون یه متن زیبایه ادبی بنویسم
فقط برای شادیه روحش دعا کنید و صلوات بفرستید...:(
می داندعشق قلب اورا تکه تکه می کند
می داند خاکسترش می کند
می سوزاند و پیرش می کند
اما باز عاشق می شود و عشق می ورزد!
آدمی عجیب است!
با اینکه می داند عشق تنهاییست،غم است
و انتظاری مرگبار
باز با همان اشتیاق و هیجان نخستین بار
به رویش آغوش باز میکندو
با بند بند وجود آنرا به خودش پیوند می زند!
عشق...
برای من واژگانیست مبهم
تعریف نشده
پاک شده از دایره لغات ذهنم،قلبم
گویی این واژه سالهاست که
در زیر خروارها خاک
در قبرستان وجودم مدفون شده است!
و سالهاست
او...
بی آنکه متولد شده باشد
"محدثه م"
مرده است!!!
باران هم به رخ می کشد بودن ها و نبودن هایت را
بیچاره دلم
حق دارد...
"محدثه م"
(اقتباس از درام «هملت» هنگامی که هملت
با نامزدش «ایفیلیا» مشغول صحبت است.)
ویلیام شکسپیر
بودن یا نبودن،مساله این است! آیا پسندیدهتر آناست که تازیانهها و بلاهای روزگار غدار را با پشت شکسته و خمیدهمان متحمل شویم یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواریها را از میان برداریم؟ مردن... آسودن... سرانجام همین است و بس؟ اگرخواب مرگ دردهای قلبمان و هزاران آلام دیگر را که طبیعت در پیکر ما فرو ریخته پایان بخشد، نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن... آسودن... وباز هم آسودن... و شاید در احلام خویش فرو رفتن. آه، مشکل همینجاست. آنزمان که این قفس خالی و فانی را به دور افکنیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهای زود گذر است که ما را به تحمل و تامل وا میدارد و این ملاحظات است که عمر مصیبت و نگونبختی را چنین طولانی میسازد.
چه اگر کسی ایقان کند که با خنجری برهنه میتواند آسودگی یابد،کیست که در برابر این ضربات توانسوز و خفتهای جانفرسای زمانه،تمرد متمردان، تفرعن متفرعنان، آلام عشق درماندگان، درنگهای دیوانگان، وقاحت محتشمان و تحقیرهایی که صبوران از دست عجولان میبینند را ببیند و تن به تحمل این دردها در دهد؟ کیست که حاضر شود پشت خود را زیر این بارهای گران خم کند و بخواهد در زیر فشار این زندگی دردآلود پیوسته ناله و شکایت کند و عرق تن فشاند؟
همانا بیم از واپسین مرحلهی مرگ، یعنی همان سرزمین نامکشوفی که از مرزهایش سفرگری باز نمیگردد، انسان را سرگردان و عزم او را خلل پذیر میکند و ما را ناگذیر مینماید تا همه آلامی را که اینک در خود نهفتهایم، تحمل کنیم و خویشتن را به شکنجههایی که از دوام و قوام آن بیخبریم،بیافکنیم!