اونقد به نظرم دوره که خیلی سخت میتونم تصور کنم یه روزی وجود داشته...
انگار هیچوقت وجود نداشته...
هیچوقت...
مثل یه رویای مبهم تو یه شب تابستونی...
باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور می برم:
خیلی دلم می خواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یکبار، از میانِ مُرده ها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانه های جمعی دارم، چند روزنامه بخرم.
این آخرین آرزوی من است؛ روزنامه ها را زیرِ بغل می زنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایعِ این جهان باخبر می شوم.
و سپس، با خاطری آسوده، در بسترِ امنِ گورِ خود دوباره به خواب می روم.
اول زمستونو،
اولین برف زمستونی...
کاش زمستون هیچوقت تموم نشه...
میدونی چه وقتهایی میفهمم که واقعا تنهام آدم برفی؟!
وقتهایی که خیلی خوشحالم
یا خیلی غمگینم
چون تو این لحظه هاست که پر از حرفم اما شنونده ای برای حرفهام ندارم
+همچنان برف می بارد و من خوشحالم که آمدی آدم برفی