بعضی اتفاقات در زندگی فقط یک بار رخ میدهند دست اوله دست اول
بعد از آن هرچقدر هم که تکرار شوند بوی تازگی سابق را نمیدهند
و سخت است کنار آمدن با این دسته دوم ها و سوم ها و ...
آن کشش خاص را ندارند،
همانکه باعث میشود قلبت یکجور دیگر بتپد
یا مغزت یک جور قشنگی فرمان بدهت
و پر از همین یکجور دیگر ها،
نه همان مثل سابق ها...
+ پاییز خوب است، برگ های خسته و باران های خاکستری و خیابان های خالی از مردم...
یکجور غمگینی قشنگ است!
پاییز برای من یعنی بتهوون، موزارت، باخ، شوپن و صدای باران و رعد و برق های تند گاه و بی گاه.
چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود.
وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ، میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند. حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت : چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان !
و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود. چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد. مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم ! روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟
گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم
از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم: من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.
دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم
گفتم :چقدر نامه دارید. خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
و در نهایت باز هم موسیقی...
موسیقی...
موسیقی...
همیشه راهی هست،
راهی برای بدست آوردن شادی های از دست رفته ی گذشته!
اگر روزی چیزی یا کسی یا لحظه ای از دست رفت،
من ایمان دارم که در آینده دوباره باز می گردد اما در شکلی دیگر.
زندگی با همین گذر کردن ها جریان پیدا می کند...
پس اگر زمانی چیزی یا کسی یا لحظه ای از دستت رفت
نترس
غمگین هم مشو
بخند...
و به آسمان خیره شو:
همیشه راهی هست،
برای دوباره خندیدن...
هر روز فرصتی دوباره است
برای رویاهای بزرگ داشتن
لبخند های عمیق تر
شادی های بیشتر
زیباتر دیدن دنیا،
در واقع هر روز تولدی دوباره است...
برای متفاوت زندگی کردن
به روش خودت زندگی کردن...
چند شب پیش که از خواب پریدم رفتم تو حیاط
بعد مدتها به آسمان نیمه شب خیره شدم
هنوزم سرجاشون بودن
با همان شکوه زیبایی سابق
اما تنها فرقش این بود دیگر نگاهم نگاه آن دخترک خیال پرداز گذشته نبود
اکنون کمی بیشتر منطق هم با آن آمیخته بود...
اما آنها زیباتر از قبل
با آرامشی وصف نشدنی
مرا به امید های از دست رفته دعوت میکردند...
نباید حتی به یک نفر دیگر
بقبولانی که با تو بماند،
بیش تر دوستت بدارد،
به تو تلفن بزند،
به تو توجه کند، به دیدارت بیاید
یا وابسته ات بماند.
منظورم این است
که گوشی را بگذار.
وقتی آدمهایی می توانند
از کنار تو بروند،
بگذار بروند.
سرنوشت تو با هیچ کسی
که تو را ترک کرده،
گره نخورده است.