بادبادک باز
-گفت:خیلی میترسم
+گفتم:چرا؟
-گفت:چون از ته دل خوشحالم...
این جور خوشحالی ترسناک است...
-پرسیدم آخر چرا؟!!
+و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
-گفت:خیلی میترسم
+گفتم:چرا؟
-گفت:چون از ته دل خوشحالم...
این جور خوشحالی ترسناک است...
-پرسیدم آخر چرا؟!!
+و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
ارباب، صدای قدمت می آید
هنگامه اوج ماتمت می آید
ما در تب داغ غم تو می سوزیم
یک بار دگر محرمت می آید.
انگار آسمان هم دلش پر
بود
صدای غر زدنش گوش فلک را کر می کرد
.غرید ... شکوه کرد ...
و بالاخره طاقت نیاورد و اشکهایش
سرازیر شد
اشکهای آسمان همه جا را خیس
کرد
من چتر نداشتم
امروز زیر باران ، باز هم بدون چتر ،
بدون تو قدم زدم
خیس شدم
امروز آسمان گریست ، اما هوا دلگیر
نبود ... هوا لطیف بود ، اما تو نبودی !
دلتنگم ... تا کی زیر باران قدم بزنم
به یادت ؟
هرچند ...فرقی هم
ندارد
خواه باران ببارد ، خواه نبارد ، روز و
شب من تویی .
نه ! فرق دارد
باران که می بارد ، بوی باران دیوانه
ام می کند
عطر تو تمام فضا را پر می
کند
وقتی باران نمی بارد ، دعا می کنم که
ببارد
وقتی باران می بارد ، دعا می کنم که
نبارد
من این باران پاییزی را بی تو دوست
ندارم ..
برگ کوچکی بود که روی یک درخت جوانه زد. روزی ناگهان آهی کشید، درست مثل همان آه و نالههایی که وقتی که باد میوزد، برگهای دیگر میکشند.شاخهی کوچک که برگ روی آن روییده بود، پرسید:«موضوع چیست؟ چرا آه میکشی؟»
برگ جواب داد:«باد همین حالا به من گفت که یک روز من را به زمین خواهد انداخت و آنجا میمیرم.»
شاخهی کوچک این موضوع را برای شاخهی بزرگ تعریف کرد. شاخهی بزرگ هم آن را برای درخت تعریف کرد.وقتی درخت این موضوع را شنید، صدای خش خشی درآورد و رو به برگ کوچک گفت:«نترس! محکم شاخه را بگیر. تا زمانی که خودت نخواهی به زمین نمیافتی!»
از آن پس برگ آه کشیدن را فراموش کرد و به جای آن شروع کرد به آواز خواندن. هر وقت درخت خودش را تکان میداد، شاخههای بزرگتر هم تکان میخوردند.بعد شاخهی کوچکی که برگ روی آن بود تکان میخورد؛ ولی برگ با شادی بالا و پایین میرفت و میرقصید. انگار هیچچیز نمیتوانست او را به زمین بیندازد.
به این ترتیب برگ کوچک سراسر تابستان روی شاخه ماند و رشد کرد. دیگر برگ بزرگی شده بود. رنگش سبز بود. روشنترین رنگ سبز میان برگهای درخت را داشت. از زندگیاش در این وضع خیلی راضی بود. به نظرش بهتر از این امکان نداشت.
تا این که روزهای پاییزی فرا رسیدند. سرمست از زندگی، برگ به اطراف خود نگاه کرد. برگهای همسایهاش خیلی زیبا و خوش رنگ شده بودند. اما همرنگ او نبودند. آنها یا طلایی بودند یا قرمز مخملی. برای برگ این همه تغییر عجیب بود.از درخت پرسید:«این رنگها چه معنایی دارند؟ چرا برگها رنگی شدهاند؟ انگار میخواهند به یک مهمانی باشکوه بروند!»
درخت گفت:« برگها آماده میشوند تا پرواز کنند. میخواهند با این رنگها تا رسیدن به زمین، بیشترین لذت را ببرند. شاید هم بعد از آن به مهمانی بروند!»
برگ فکر کرد، افتادن خیلی وحشتناک است. پس چرا برگهای دیگر با خوشحالی زمین میافتادند؟ کمی فکر کرد. او هم دوست داشت به رنگ همسایگانش بشود. زندگی یکنواخت او هیجان لازم داشت.آرزو کرد از شاخه کنده شود. دیگر افتادن برایش وحشتناک نبود. از این فکر زیبا خوشش آمد. شروع کرد به رنگ عوض کردن. و در رۆیا فرو رفت.سپس بادی ملایم وزید. به برگ نگاه کرد. او را غرق در رۆیا دید. آرام دستی به برگ کشید. برگ بدون هیچ فکری، بیهیچ تردیدی آمادهی رفتن شده بود. باد برگ را چرخاند، چرخاند و چرخاند. انگار برگ در گردابی فرو میرفت.رنگ زرد و نارنجیاش مانند یک جرقهی آتش در هوا بود. برگ چرخان پایین آمد. کنار یک نردهی چوبی، روی زمین، میان برگهای پاییزی فرو افتاد. و در بین صدها رۆیا، عمیقتر به رۆیای خود فرو رفت.
برگ هیچگاه بیدار نشد تا بگوید در رۆیایش چه چیزی دیده است!
سلام ممنون عزیزم که به وبم سر زدی وب تو هم عالییه و مطالب زیبایی داری بازم سر بزن خوشحال می شم موفق باشی من شما را لینک کردم.