زن ها ...!
تا حالا به زن ها فکر کردی؟
کی خلقشون کرده؟
خدا باید یه نابغه باشه...!
زن ها ...!
تا حالا به زن ها فکر کردی؟
کی خلقشون کرده؟
خدا باید یه نابغه باشه...!
شازده کوچولو :"بالاخره یه روز دلت اهلی یک نفر میشه... "
اون روز حتماً حال و روزت دیدنیه...!
آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن,
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی,
وقتی نمیتونی درد و دل کنی,
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی,
و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت...
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن!
ببین دلخوری، باش.عصبانی هستی، باش.
قهری،باش، هرچی میخوای باشی، باش !
ولی حق نداری با من حرف نزنی، فــَهمیــدی؟!
« می دانی برای دفاع از خود به زنهایش چی گفته بود؟ گفته بود من وادارش کردم. گفته بود همه اش زیر سر من بوده. می بینی؟ توی این دنیا زن بودن یعنی همین.»
ننه ظرف دانه را کناری گذاشت. چانه ی مریم را با انگشتش کشید بالا.
« به من نگاه کن مریم.»
مریم با سردی نگاه کرد.
ننه گفت: « این را بدان, همیشه آویزه گوشت باشد, دخترم: انگشت اتهام مردها, درست مثل عقربه ی قطب نما که در همه حال روبه شمال می ایستد, همیشه روبه زن ها اشاره می رود. همیشه این یادت باشد مریم.»
(اقتباس از درام «هملت» هنگامی که هملت
با نامزدش «ایفیلیا» مشغول صحبت است.)
ویلیام شکسپیر
بودن یا نبودن،مساله این است! آیا پسندیدهتر آناست که تازیانهها و بلاهای روزگار غدار را با پشت شکسته و خمیدهمان متحمل شویم یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواریها را از میان برداریم؟ مردن... آسودن... سرانجام همین است و بس؟ اگرخواب مرگ دردهای قلبمان و هزاران آلام دیگر را که طبیعت در پیکر ما فرو ریخته پایان بخشد، نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن... آسودن... وباز هم آسودن... و شاید در احلام خویش فرو رفتن. آه، مشکل همینجاست. آنزمان که این قفس خالی و فانی را به دور افکنیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهای زود گذر است که ما را به تحمل و تامل وا میدارد و این ملاحظات است که عمر مصیبت و نگونبختی را چنین طولانی میسازد.
چه اگر کسی ایقان کند که با خنجری برهنه میتواند آسودگی یابد،کیست که در برابر این ضربات توانسوز و خفتهای جانفرسای زمانه،تمرد متمردان، تفرعن متفرعنان، آلام عشق درماندگان، درنگهای دیوانگان، وقاحت محتشمان و تحقیرهایی که صبوران از دست عجولان میبینند را ببیند و تن به تحمل این دردها در دهد؟ کیست که حاضر شود پشت خود را زیر این بارهای گران خم کند و بخواهد در زیر فشار این زندگی دردآلود پیوسته ناله و شکایت کند و عرق تن فشاند؟
همانا بیم از واپسین مرحلهی مرگ، یعنی همان سرزمین نامکشوفی که از مرزهایش سفرگری باز نمیگردد، انسان را سرگردان و عزم او را خلل پذیر میکند و ما را ناگذیر مینماید تا همه آلامی را که اینک در خود نهفتهایم، تحمل کنیم و خویشتن را به شکنجههایی که از دوام و قوام آن بیخبریم،بیافکنیم!