19 سالگی ام...
مبارک!
می دانی من کی هستم؟
من همان پسرک و شاید دخترکی هستم که به آن پادشاهی که ملعبه دست یک خیاط شده بود،
گفت برهنه است.
پادشاهی که تصور می کرد زیباترین وظریف ترین لباس عالم را به تن دارد
- البته ازبیم متهم شدن به بی عقلی -
من یک خرمگس مزاحم هستم
که دائم بیخ گوش تو وزوز می کند
وتورا وا می دارد از ژست مردم فریبت بیرون بیایی.
مرگ من سفری نیست
هجرتی ست
از سرزمینی که دوست نمی داشتم
به خاطر نامردمانش
خود آیا از چه هنگام
این چنین
آیین مردمی
از دست بنهاده اید؟
من رویایی داشتم به سفیدی برف...
به زیبایی رقص دانه های برف در دست باد...
من رویایی داشتم...
رویایی به صداقت زمستان...
به پاکی تن عریان درختان...
من
رویایی
داشتم!
دارم!
"محدثه م"
هی!
بس کنید!
تراژدی من همینجا به پایان رسید،
زین پس...
کمدینی می شوم تا دنیا را به بازی بگیرم!
"محدثه م"
-گفت:خیلی میترسم
+گفتم:چرا؟
-گفت:چون از ته دل خوشحالم...
این جور خوشحالی ترسناک است...
-پرسیدم آخر چرا؟!!
+و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!
شازده کوچولو :"بالاخره یه روز دلت اهلی یک نفر میشه... "
اون روز حتماً حال و روزت دیدنیه...!
آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن,
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی,
وقتی نمیتونی درد و دل کنی,
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی,
و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت...
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن!